رادمان جونرادمان جون، تا این لحظه: 10 سال و 10 ماه و 22 روز سن داره

رادمان جون

بدون عنوان

سی ام خرداد اخر شب خیلی شیطونی میکردی تا صبح نذاشتی بخوابم ساعت 7صبح (جمعه)بود  بالاخره باعث شدی مادرت ومادربزرگت وپدرت راهی بیمارستان بشن رفتیم بیمارستان ولی عصر گفتند nicu نداریم برید بیمارستان بقیه الله ماهم رفتیم پذیرشم کردند نزدیک ساعت 12 ظهر خدا رو شکر به دنیا اومدی ...
10 آبان 1392

بدون عنوان

پسرگلم :روزهای بارداریم خیلی خیلی پر استرس بود فقط روزهایی که از سونوگرافی میامدم یه مقدار خیالم راحت بود و از فردای اونروز استرسها شروع میشد اتفاقهای خوبی هم در اون دوران افتاد مثل خواستگاری ونامزدی دایی علی .راستی یادم رفت در مورد عید نوروز سال 92 برات بگم خیلی خوب بود چون همه وجودت رو حس میکردند مادربزرگت سعی میکرد تا جاییکه میتونه به مهمانی نره ولی وقتی که میرفت خیلی دلم میگرفت بغض میکردم ولی به روی خودم نمیاوردم  و تو دلم با شما درد دل میکردم بالاخره روزهای پایانی بارداری فرا رسید کافی بود یه مقدار حرکتت کم بشه زمین وزمان رو بهم میریختم یه بار رفتیم بیمارستان ضیاییان گفتند هنوز زوده بچه هم سالمه خدارو شکر چند روز بعد رفتیم بیما...
10 آبان 1392

بدون عنوان

  وقتی جنسیتت مشخص شد تازه باورم شد که باردارم مامان ملی هم شروع کرد به خریدن سیسمونی  البته چون من استراحت مطلق بودم هر کسی که به عیادتم میامد برای خوشحالیم یه هدیه ای برای شما میخرید که سر فرصت عکسهاش رو برات میذارم راستی ماجرای توضیح وبلاگت "خدا صدای مامانم  شنید" اینه که پریسا جون دوست خاله مونا زحمت کشیده بود یه وبلاگ به این اسم برات درست کرده بود فقط یه مقدار سخت باز میشد که من تغییر دادم وبه این شکل دراوردمش و از زحمات خاله پریسا خیلی ممنونم
6 آبان 1392
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به رادمان جون می باشد