بدون عنوان
بدون عنوان
سی ام خرداد اخر شب خیلی شیطونی میکردی تا صبح نذاشتی بخوابم ساعت 7صبح (جمعه)بود بالاخره باعث شدی مادرت ومادربزرگت وپدرت راهی بیمارستان بشن رفتیم بیمارستان ولی عصر گفتند nicu نداریم برید بیمارستان بقیه الله ماهم رفتیم پذیرشم کردند نزدیک ساعت 12 ظهر خدا رو شکر به دنیا اومدی ...
نویسنده :
مامان منصوره
1:08
بدون عنوان
پسرگلم :روزهای بارداریم خیلی خیلی پر استرس بود فقط روزهایی که از سونوگرافی میامدم یه مقدار خیالم راحت بود و از فردای اونروز استرسها شروع میشد اتفاقهای خوبی هم در اون دوران افتاد مثل خواستگاری ونامزدی دایی علی .راستی یادم رفت در مورد عید نوروز سال 92 برات بگم خیلی خوب بود چون همه وجودت رو حس میکردند مادربزرگت سعی میکرد تا جاییکه میتونه به مهمانی نره ولی وقتی که میرفت خیلی دلم میگرفت بغض میکردم ولی به روی خودم نمیاوردم و تو دلم با شما درد دل میکردم بالاخره روزهای پایانی بارداری فرا رسید کافی بود یه مقدار حرکتت کم بشه زمین وزمان رو بهم میریختم یه بار رفتیم بیمارستان ضیاییان گفتند هنوز زوده بچه هم سالمه خدارو شکر چند روز بعد رفتیم بیما...
نویسنده :
مامان منصوره
0:56
بدون عنوان
وقتی جنسیتت مشخص شد تازه باورم شد که باردارم مامان ملی هم شروع کرد به خریدن سیسمونی البته چون من استراحت مطلق بودم هر کسی که به عیادتم میامد برای خوشحالیم یه هدیه ای برای شما میخرید که سر فرصت عکسهاش رو برات میذارم راستی ماجرای توضیح وبلاگت "خدا صدای مامانم شنید" اینه که پریسا جون دوست خاله مونا زحمت کشیده بود یه وبلاگ به این اسم برات درست کرده بود فقط یه مقدار سخت باز میشد که من تغییر دادم وبه این شکل دراوردمش و از زحمات خاله پریسا خیلی ممنونم
نویسنده :
مامان منصوره
0:56